جلال و سیمین شهر را به میهمانی میخوانند
جلال و سیمین شهر را به میهمانی میخوانند
- اینکه در شهری خانههای افرادِ شاخصِ شهر به نشانههای آشنا در شهر تبدیل میشوند، یعنی شهر صاحبِ خبر شده است؛ چنانکه حافظ فرمود: ای دل بکوش که صاحبٌ خبر شوی.
- حضور این خانهها خبر از تجربهی زندگیِ شهری میدهد، وقتی شهری کرور کرور خانهی با ارزش و اهمیت، چه به خاطر معماری اش چه بواسطه زندگیِ کسان آن شهر دارد، یعنی این شهر زندگی را تجربه کرده است و تبدیل شدنِ این خانهها به شهر، امکان هویت داشتن و امکان زیستن با حالِ خوب را میدهد.
- خانه جای زندگی کردن است. خانه عرصهی خصوصیِ زندگی کردن است. خانه، ظرفِ زندگیِ خانواده است. حالا چه نیما، چه سایه، چه عبدالله مستوفی و چه سیمین و جلال. صاحبان هر خانه شهروندان شهر اند که خاطراتشان در عرصهی زندگیِ خصوصی در خانه شکل میگیرد، وقتی خانههای اینان به مکان عمومی شهری بدل میشود، برای شهر این امکان را فراهم میکند تا با این کسان احساس هم خانوادهگی کند و این همان است که شهروندی اش میخوانیم.
- جلال آل احمد و سیمین خانم دانشور در تاریخِ فرهنگیِ معاصرِ ایران هستند با همهی نقدها و حرفها، تا مدیر مدرسه، تا دُرّ ِیتیمِ خلیج فارس، تا نقدهای گوناگونِ جلال، تا سووَشون، تا جزیرهی سرگردانی و تا غروبِ جلال بارها و بارها تجدید چاپ میشود و خوانده میشود، یعنی آن ها در لابلای تمامیِ خانههای این سرزمین زندگی میکنند، و نقطهی عظیمت خوبی ست که خانهی اینها به موزه تبدیل میشود، چرا که موزه خبر از اثری میدهد و موثری و زمینهای
- اما موزه کجاست؟ موزه جایی نیست که آثاری را فریز میکند. خانه موزهی جلال و سیمین جایی نباید باشد که فقط به ما بگوید جلال و سیمین بودند. موزه شدنِ خانهی جلال و سیمین یعنی پنجرهای به شهر، پنجرهای برای دیدن همهی آنهایی که با داستان، با قصه و با فرهنگ ایرانی سر و کار دارند. خانه موزهی جلال و سیمین یعنی هر که دلش بخواهد دربارهی جهان داستانِ ایرانی و بخصوص جهان داستانیِ شهر تهران حرفی بگوید، مأمِن و خانهای دارد.
- جلال و سیمین سرمایههای یک شهراند. وقتی خانهی آنها به موزه تبدیل میشود، یعنی شهر و سرمایههای فرهنگی اش به ارزش افزودهی زندگیِ شهری تبدیل شدهاند؛ چرا که امکان باز و باز زیستن را دارند و از حالا خاطراتِ جمعیِ شهری که با این خانه موزه شکل میگیرد، بر داشتههای شهر میافزاید و این میتواند موجبِ حالِ خوبِ شهر باشد. پس مبارکِ همهی شهروندانِ تهرانی باد
- و در آخر شعری که مرحوم حسین منزوی غزلسرای نامی و شاگرد سیمین دانشور برای او سرود را میخوانم:
بشارت* نام شعر است
سَرٌسلامتی به سیمینٌ خانمِ دانشور
بانویِ سیاهٌ پوش!
بانو جان!
سَر بَرکن از این شبِ سیاووشان
آنجایٌ آنکٌ: زِمُرّدی جوشان
ـ جنگلٌ ـ شده گاهوارهی خورشید
در خانهات آن درختٌ بالیده است
و سایٌه فکنده بر خیابانها
و سایهی او بزرگ خواهد شد
چندان که تمامِ شهٌر جنگل گردد
در تاریخی که خون به دل دارد
از مردانی کَمٌ از مُخَنّثها
اکنون جنگل چه نقطهی عطفی است
و پیشٌ تر از به خاکٌ بخشیدنشان
رو با مشرق ، نماز خواهی کرد
® ® ®
دیریست که طبلِ هوشیاری را
در شرقِ بزرگٌ نوبتی میکوبد
مردانِ سپیدهدم، خیابانها را
از خوابِ قدیمَ بر میانگیزند
و باد که آمده است از جنگل
تَهٌ ماندهیِ خوابِ شهر را میروبد.