• ١١ اسفند ١٣٩٧-
  • دسته بندی : اخبار
  • شماره خبر : ١٣٩٣٤
بچه جوادیه

بچه جوادیه

 

 

در دهه پنجاه محله جوادیه شاعر و طنزنویسی داشت به نام عمران صلاحی که نام جوادیه را در ادبیات فارسی جاودانه کرد او از همان نوجوانی شعر طنز می سرود. نخستین سروده او در هفته نامه طنز توفیق در سال 45 چاپ شد و توجه دوستداران طنز را برانگیخت و پس از با تشویق عباس توفیق به کار در آن نشریه فراخوانده شد و پای او به نوشتن در مطبوعات باز شد و کار طنز را جدی گرفت. پرویز شاپور دوست نزدیک او شد و در این راه همراهی جدی پیدا کرد شوخی های میان او پرویز شاپور هنوز ورد اهل زبان و ادب است. از جمله امروز که هوا ابری است یاد این حکایت می افتم که شبی بارانی با شاپور از دفتر مجله توفیق برای رفتن خانه بیرون آمدم عمران هنگام بیرون آمدن از شاپور پرسید وسیله آورده ای؟ و پاسخ شنید بله آورده ام و چترش را نشان داد، عمران در روزنامه توفیق ستونی با عنوان بچه جوادیه داشت. صلاحی همکار کیومرث صابری که ستون گردن شکسته فومنی را در توفیق داشت بود و این زمینه ای شد که پس از آن و در سال های بعد عمران در نشریه گل آقا ستون بچه جوادیه را پی گرفت. متأسفانه این مجموعه تاکنون در دفتری جداگانه چاپ نشده و خوب است بچه های جوادیه همت کنند و این کار را به سامان برسانند.

 

صلاحی منظومه ای بلند درباره محله جوادیه گفته با این عنوان: «من بچه جوادیه ام.» خانه کوچک خانواده صلاحی در جوادیه، حریم راه آهن در کوچه شهید نوری قرار داشت. (که در بهمن 57 به شهادت رسید.) این خانه در بافت فرسوده و ریزدانه قرار داشت و در تجمیع با خانه همسایه از نو ساخته شد و عملاً از آن خانه قدیمی چیزی باقی نمانده است. این شعر نام جوادیه را بسیار سر زبان ها انداخت و بی تردید از جدی ترین شعرها در ادبیات سیاسی دهه پنجاه است. این منظومه در مجموعه شعرهای صلاحی و در جوهای مختلف چاپ می شد و هنوز هم از شعرهای ماندگار روزگار ماست. اما هنوز چنانکه باید حق این شعر با رویکرد محله شناسی ادا نشده است. به واقع این شعر ایوان مدائن خاقانی و دماوندیه بهار را به یاد می آورد که هر دو مکانی را می شناساند. من بچه جوادیه ام نخستین بار در دفتر گریه در آب چاپ شد و پس از آن بارها در جنگ های مختلف باز چاپ شد با اینکه این یکی از اشعار آن مجموعه است اما مشهورترین شعر آن مجموعه نیز هست. پربیراه نیست اگر بگوییم این شعر جوادیه را به عرصه ادبیات فارسی آورد. ما نمونه این جاودانگی را در جاهای دیگر هم داریم مثلاً تکیه دولت که در نقاشی کمال الملک جاودانه شد این شعر هرچند از جوادیه آغاز می کند اما بی درنگ از امیریه، مختاری، گمرک و در بخش های بعدی از شوش و سی متری نام می برد تا بگوید تمام مردم این محله ها مثل هم زندگی می کنند: من بچه جوادیه ام / بچه امیریه/ مختاری / گمرک / فرقی نمی کند ... سپس اشاره می کند به میدان راه آهن و حوض میان میدان و ساکن همیشگی آن جزیره آنها که در سن و سال من هستند می دانند که آنجا مجسمه ای که عمران صلاحی به آن می گوید: ساکن همیشگی آن جزیزه اما بی درنگ تردید می کند و می گوید: گفتم همیشگی؟ و چیزی نگذشت که دیدید آن تردیدی که شاعر مطرح می کرد پیش آمد نکته آن است که شاعر این تغییر یا بهتر بگوییم این انفجار را پیش بینی کرده است. چون در پایان همین شعر می گوید من هم محل دردم/ این روزها دیگر / چون بشکه های نفتم / با کمترین جرقه / می بینی ناگاه / تا آسمان هفتم / رفتم.

تعبیری که صلاحی از این محله ها به کار می گیرد «رود» است. مقصودش از رود آمد و شد فراوان مردم است اما رود خروش هم دارد به ویژه رودی که گرفتار نکبت شده؛ درون مایه شعر نو زجر و درد است؛ از درد سخن گفتن، از درد شنیدن و با درد زیستن: آب از چهار رود می ریزد / رود جوادیه / رود امیریه/ سی متری/ شوش/ و بادبان گشوده بر این بادها/ نکبت ... او نکبت را اینگونه توصیف می کند: یک روز اگر محله ما آمدید/ همراه خود بیاور چترت را/ اینجا همیشه هوا گرفته است/ اینجا همیشه ابر است/ اینجا همیشه باران است/ باران اشک/ باران غم/ باران فقر/ باران کوفت/ باران زهرمار/ اینجا همیشه هوا بارانی است... بارانی که او می گوید هیچوقت همراهش طراوات و شادمانی نیست و اصلاً بیم می دهد که : مبادا دیوارها تابوت سقف را زمین بگذارند. این سقف را مانند تابوتی تفسیر می کند که روی دوش دیوارهای شهر است؛ و ادامه می دهد باید دعا کنیم/ که از درزهای سقف/ آوای اضطراب قطره باران/ در تشت ننشیند/ باید دعا کنیم/ همراه مادر که به دستش/ هی تیر می کشد/ همراه مادری که دو چشمش/ می سوزد/ و چند تکه پیراهن کهنه/ افتاده در کنارش... آن سال ها ادبیات و آثار برتولت برشت که با در گرفتن جنگ جهانی دوم به آمریکا رفته بود در بازگشت زندگی در آلمان شرقی را برگزید، بسیار رواج داشت برای کسانی که با آثار او آشنایی دارند این بخش های شعر گویاست و از تعابیری استفاده می کند که برشت هم استفاده می کرد و مثلاً می گوید: بارانی که از سقف بر پس گردن بنشیند زیبا نیست. صلاحی آن باران آزاردهنده را توصیف می کند صلاحی این شعر را در 25 سالگی می گوید می دانید که او عمری طولانی نداشت و در 60 سالگی در 1385 پس از بازگشت از سفر چین آخرین سفر خود را هم رفت او جای دیگر در ادامه شعر می گوید: کشتارگاه/ در آخر جوادیه/ این سوی نازی آباد است/ و مردم محله من هر صبح/ با بوی خون/ بیدار می شوند/ در بوی تند شاش و پهن/ اینجا بهار بینی خود را می گیرد/ سگ های نازی آباد/ در بوی لاشه های کهن عشق می کنند/ میعادگاهشان/ کشتارگاه/ انبوه گوسفندان/ تصویر کوره های آدم سوزی را/ در ذهنم/ بیدار می کند... این زبان بی شک متأثر از شعر فروغ است با نام کسی که مثل «هیچ کس نیست» از قضا خانه پدری فروغ هم در همین محله های پیرامون کشتارگاه، انتهای کوچه خادم آزاد در خیابان امیریه بود.

عمران صلاحی بیشتر در طنز بلندآوازه است تا شعر و این شعر غم انگیز تلخ را کسی گفته که طنزپرداز است و حتی طنزهای صلاحی به اندازه این شعر جا باز نکرد. این شعر در دهه پنجاه دست به دست می گشت و در جنگ ها باز چاپ و در محافل خوانده می شد. پدر صلاحی کارگر راه آهن بود و این راسته جنوبی تهران در زمان پهلوی اول راه افتاد راسته صنعتی شهر بود. در اینجا نسلی زاده شد و سر برآورد که در خانواده های کارگر پیدا شدند. صلاحی هم از همین طیف و طبقه بود هرچند اصالتاً آذری و تبریزی بود و کتاب شعری به زبان ترکی گفته به نام «پنجره دن داش گلیر». صلاحی خط راه آهن جوادیه را این گونه به ظنز می گوید که زندگی بچه های محل از برکت وجود قطار است: در این محله اکثر مردم/ محصول ناله های قطارن/ زیرا که نصفه شب/ چندین بار/ هر مادر و پدری از خواب می پرد... و ادامه می دهد : سوت قطار، یعنی/ آن بچه ای که تیر و کمانش چشم و چراغ های محل را از کاسه در می آورد به هر حال روایت او از قطار دوگانه است و همه ذهنش پر از قصه ها و خاطرات با قطار است.

صلاحی از آسمان محله جوادیه هم غافل نیست و به گونه ای آن را توصیف می کند که حتی کبوترها هم در آن اجازه پرواز ندارند: بر بام ها/ شکوه کبوها دیگر نیست/ زیرا کبوتران/ مغلوب مرغ های فلزی گشته اند/ از روی شاخه های فلزی/ اینجا عبور مرغ های فلزی است/ اکنون کبوتران/ در سینه ملول کبوتربازان/ می لرزند/ با دست و بال زخمی ... کبوتربازان یا به گفته خودشان عشق بازان کبوتر مثل عشق که در دل پنهان است لای پیراهن شان پنهان می کردند، در آن زمان شهربانی از کبوتر بازها خواست که کبوترهایشان را از خانه ها از جوادیه بیرون ببرند اینجا هم کبوتربازان بسیار داشت هم اینجا، هم امیریه، هم منیریه هم نازی آباد هم سی متری و ... در آن روزها کبوتربازی از سرگرمی های جوانان بود. سازمان هواپیمایی می گفت کبوترها برای هواپیماها ایجاد خطر می کنند، بچه های جوادیه که غالباً لوطی منش بودند نمی خواستند کبوترها را از خودشان دور کنند برای همین مأمورین انتظامی به خانه آنها می رفتند و کبوترها را می گرفتند و در گونی می کردند و به بیرون شهر می بردند. اما کبوترهای جوادیه که در لوطی گری از جوان های جوادیه کم نداشتند بعد از مدتی به جای خودشان باز می گشتند مثل جوان های جوادیه که می رفتند ژاپن و باز می گشتند به هر حال پلیس کمین می کرد و سرزده به خانه ها می رفت و کبوتر ها سر می برید. به یاد دارم که آن زمان این داستان ها خیلی سر زبان ها بود و گاهی به روزنامه ها هم کشیده می شد. صلاحی آسیب های زندگی در کنار فرودگاه آموزشی قلعه مرغی و فرودگاه مهرآباد را بسیار زیبا تصویر کرده است. اما در جوادیه کارگران و کبوتر بازان و بچه های لب خط پایه های اخلاقی استواری داشت که از چشم شاعر جوادیه پنهان نمانده، این که جوادیه و محله هایی مثل آن، آنهمه شهید در دفاع از سرزمین دادند ریشه در همان جوانمردیشان دارد که امروز در جامعه ما رفته رفته رنگ باخته من بچه جوادیه ام/ در این محل هنوز/ موی سبیل/ پیمان محکمی است/ و تکه های نان/ سوگند استوار

منبع: روزنامه شرق

 

نظرات بینندگان
این خبر فاقد نظر می باشد
نظر شما
نام :
ایمیل : 
*نظرات :
متن تصویر: